روی میزم رو برای فردا مرتب میکنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین میبرم. چشمهام میسوزن؛ برنامه رو مینویسم و مطمئن میشم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخها رو دنبال میکنم که ببینم قضیه چیه. میفهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیشتر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو میاندازم پایین و هر روز برای فردا برنامه مینویسم و سعی میکنم متعهد باشم. از اینکه تقریبا همه چیز توی زندگیم بخاطر کنکور، نامعلومه خسته میشم. از اینکه دیگه صمیمیترین دوستم، فقط یک دوست صمیمیه، ناراحت میشم. هر روز از هزار اتفاق مختلف ناراحت و عصبانی میشم. ولی برمیگردم پشت این میز، به خودم میگم بذار این مبحث که تموم شد بهش فکر میکنم. هر روز وسط درس خوندن یاد حماقتهایی که کردم میفتم؛ یاد اینکه چقدر انسان تباهی بودم و نمیدونستم. فرقش با الان همین دونستنه فقط. گاهی وقتها در طول روز احساس تنهایی میکنم؛ از اینکه نمیتونم به کسی بگم دقیقا دارم چیکار میکنم با زندگیم، از اینکه بلد نیستم بگم، خسته میشم. ولی من هر شب آرزوهام رو بغل میکنم و میخوابم؛ بدون اینکه حتی بهشون فکر کنم. چون فکر کردن بهم استرس میده. من رو میترسونه. نمیخوام بترسم، میخوام قوی باشم. هر روزی که حتی یک ذره میتونم بهتر عمل کنم و دووم بیارم، احساس میکنم قوی شدم. اون روز سعی میکردم به سبک کتاب deep work، تمرکز کنم و خوب بخونم. و خیلی حس عجیبی بود که بعد ۳ ساعت درس خوندن احساس میکردم ۲ ساعت کوهنوردی کردم و همونقدر خسته شدم. من از اینکه حتی حال نداشتم بشینم، خوشحال شدم. یک جور خستگی فیزیکی که به دنبال کار کشیدن از ذهن اومده و چقدر دلچسب بود. هر روز توی این مسیر چیزهای جدید کشف میکنم. دیروز صبح که داشتم یک مسئله حل میکردم، دوست داشتم به یکی بگم ببین این مسئله چقدر قشنگه! باورم نمیشه که تونستم اینطوری ببینم. همه چیز خیلی عجیبه و من خسته ولی خوشحالم.
این خبر را برسانید به عشاق نجف... بازدید : 728
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 10:21